اهواز !
24.10.2005

همه امکانات روز برای خوزستانی ها فراهم بود. از همه ایران آرزو داشتند بتوانند برای کار به جنوب بروند. هم درآمد خوب بود، هم ساعات کار کم بود، هم تفریحشان به جا بود و هم معنی زندگی راحت را می توانستند هر طور دلشان می خواهد تجربه کنند.



مردم جنوب آنقدر راحت طلب شده بودند که روز تا ساعت ده صبح کار می کردند و بعد تا 5- 6 عصر زیر کولرهای گازی لم می دادند و استراحت می کردند و تازه غروب اول تفریح و عشق و حال جنوبی ها کنار اروند رود و زیر مشعلهای روشن گاز و در کلوپ ها و سایر مراکز تفریحی بود. منطقه خوزستان آنقدر امن بود که حتی بسیاری از خانه ها به جای دیوار کشی؛ پرچین های کوتاه داشت. هر ساعت شبانه روز اراده می کردی؛ از شیر مرغ تا جان آدمیزاد به راحتی در دسترس همه بود. خیابانهای آبادان و اهواز و اندیمشک و خرمشهر تعطیلی و تاریکی نمی دانست چیست.

شهرهای زنده ای که زندگی از آن می بارید. خوشی زیادی و بی فکری برای مردم دردسر ساز شد. حالا که پول نفت می رسد و این همه امکانات از پرتو وجود نفت فراهم شده؛ چرا بیشترش نکنیم.

اگر خمینی می تواند به جای شاه، بقیه امکانات را هم مفتی تمام کند؛ چرا دنباله رو او نشویم؟ او که هم دنیا و هم آخرتمان را بهشت می کند. خودش گفته بود دلخوش نباشید که فقط آب و برق و اتوبوس را مجانی می کند، ورودیه بهشت را هم مجانی می کند. مفت خوری هم که خیلی حال می دهد. شیرهای نفت را بستند. بازارهای پر رونق را به آتش کشیدند. مردم را در سینماها زنده زنده کباب کردند.

اصلا یادشان رفت یک زمانی شرکت نفت در اختیار انگلیس بود و این چشم آبی های تنبل مفتخور؛ برای استخدام کارگر ساده ایرانی، مثل اینکه بخواهند اسب بخرند؛ اول هیکلش را برانداز می کردند تا ورزیده و کاری باشد بعد دندان هایش را می شمردند تا سالم باشد بعد تست می کردند دست بوسی و مطیع ارباب بودن را بلد باشد اگر از تمام مراحل روسفید بیرون می آمد در مملکت خودش به عنوان حمال استخدامش می کردند تا مثل چهارپا از صبح تا شب برایشان سگ دو بزند.

یادشان رفت آنقدر تحقیر شده بودند که جان سگ ارباب چشم آبی از آنان ارزشمند تر بود. یادشان رفت صاحبان همین مجسمه های برنزی شاهان پهلوی که امروزه به آسانی به زیر کشیده شدند؛ زندگی خود را فدا کردند تا ایرانی آنقدر مرفه شود که فیلش یاد ایام دربدری گذشته را نماید.

انقلاب شد.

مردم سراسر ایران پیشاپیش کنار خانه ها چاه های کوچکی برای دریافت مقرری ماهیانه نفت مجانی آماده کرده بودند. غافل از اینکه قرار است این چاههای نفت محل استقرار تفت های پیاپی جوانانی باشد که روزانه دسته جمعی به بهانه های مختلف قتل عام می شوند. سال اول و دوم انقلاب، مردم گفتند دولت هنوز درگیر بررسی حساب و کتاب های گذشته است. کم کم وعده های مفتی می رسد.

جنگ شد.

چاه های نفت خانگی، تبدیل به سنگرها و پناهگاه های بتونی شد. حالا دیگر کسی دنبال مجانی ها نبود. اگر در این گیر و دار خون و آتش، نانی برای زنده بودن به دست کسی می رسید شاهکار بود. در کشور یکباره همه چیز قحطی شده بود. هر چیزی هم جایی گیر می آمد؛ به بهانه ارسال به جبهه های غرب و جنوب؛ روانه خانه آخوندها می شد. خوزستان آباد، یک شبه خرابه شد. زنان و دخترانی که سر اروند رود خرمشهر شب تا صبح در کنار خانواده پایکوبی می کردند؛ یک روز بازیچه دست برادران پاسدار بودند و یک روز اسیر دست برادران بعثی. اندیمشک و دزفول که از برکت بارش موشک های مجانی، سرتیر با خاک یکی شد. خرمشهر را با تانک شخم زدند و آبادان و اهواز هم مثل بقیه شهرهای بزرگ هدف پیاپی بمباران های هوایی قرار گرفت. گروه زیادی از مردم جنوب کشته و اسیر و معلول شدند. آنها هم که ماندند پای پیاده به کوه و بیابان زدند تا از هجوم لشکر برادر صدام در امان بمانند. نه آبی و نه غذایی. بعضی ها تا بیست روز حشرات بیابانی مثل سوسک و ریشه علف ها را می خوردند تا توانستند تازه خودشان را به اردوگاه های شهرهای مرکز برسانند. اردوگاه هایی کثیف، کوچک، با وضع افتضاح با مردمی که دیگر نه اعصاب داشتند نه حوصله. هر کدامشان تعداد زیادی قربانی داده بودند و حالا کوچکترین مساله سبب درگیری های شدید آنها می شد. کل راه ها و کوره راه های کشور هم حکومت نظامی بود. کمیته ای ها هر ماشینی را تفتیش می کردند اگر جوان مشمول یا بالای 18 سال در هر اتومبیلی بود؛ کاری نداشتند سربازی رفته یا نه، محصل است یا شاغل. از همانجا ماشین ایستاده بود و آنان را به زور سوار می کرد و یک راست می فرستاد سر مرز. تا چند روز بعد یا خبر مرگش را برای عزیزانش ببرند یا معلول و از کار افتاده تحویل خانواده اش دهند و تازه تهدید کنند برای جلوگیری از تضعیف روحیه سایر جوانان حق ندارد زیاد در اجتماع آفتابی شود.

جنگ تمام شد.

وعده های سر خرمن سازندگی. مردم بدبخت می خواستند سر زمین های خود بازگردند. چون زندگی برایشان نمانده بود. تمام هستی شان یک تکه زمین بود که هنوز بوی خون می داد. الان منطقه خوزستان مثل دیار مرده ها، متروک و ناامن و خرابه است. آب آشامیدنی سالم معنی نمی دهد. اگر به جنوب رفته باشید، حتما می دانید آب خوردنشان سبز رنگ است و طعم لجن می دهد و اگر کمی بماند یک ورقه گل و شن کف آن جمع می شود. چیزی به نام کار و کاسبی هم انجا وجود ندارد. بهترین مشاغل تهیه و فروش سمبوسه روی یک اجاق گاز ساده پیک نیک است. تمام سطح شهر پر است از سگ های ولگرد که از زور گرسنگی روز روشن به مردم حمله می کنند. چیزی به نام امنیت وجود ندارد. روز روشن جیب آدم را می زنند. برای بچه های خردسال و زنان و دختران امنیت وجود ندارد. چون باندهایی هستند که آنها را می دزدند و سر همان شط هایی که در بالا خواندید؛ به لنچ های عربی می فروشند. در بسیاری از مناطق؛ مردم گرازهای وحشی را شکار می کنند و می خوردند. گوشت کوسه هم یکی از غذاهای اجبارا پر طرفدار منطقه است. اینجا دیگر کولر آبی و گازی و استراحت و تفریح معنا نمی دهد. فقط نفسی باشد، خودش غنیمت است. شبها که همه خسته و عصبی دور هم جمع می شوند، کسانی که سن و سالی از آنها گذشته، با بغض و اشک خاطرات طلایی گذشته را برای هم تعریف می کنند و جوانتر ها ناباورانه به یاد افسانه های شاه پریان می افتادند و نمی دانند اگر کشور خرابه ایران زمانی تا این حد افسانه ای و رویایی بوده؛ پس چرا خرابش کردند. و آنوقت است که همه در دلشان دعا می کنند کاش تمام آنچه به انان گذشته، یک کابوس شبانه بود. ولی افسوس که این کابوس 27 ساله، روز بعد هم تمام نشده.

ایران / تهران

دفتر هماهنگی درون مرزی اتحاد جهانی... - واحد انتشارات شاخه تهران- / مهندس علیزاده